امروز 21/4/91 هس
باورت میشه؟؟؟؟؟رفتم یه وبلاگو با آهنگش سر زدم
یاد قدیما افتادم
چقد دلم برای اون روزا تنگ شده
زیاد
روزای تلخ و شیرینی بودن
شاید همون وختم به نظرم خیلی سخت و وحشتناک بودن و دلم میخاس هرچه زود تر تموم شن اما حالا...
دلم تنگه برای اون موقع ها
عید نوروز 3 سال پیش
آهنگ "اگه یه روز بری سفر ِ فرامرز اصلانی" و یه عااااالم ایمیل .اونم با اینترنت دایال آپ
یا چارشنبه سوری و عید پارسال و غمای وحشتناکش
گریه کردنای پشت سر همش
بیدار شدنا و آوار شدن یه عاالم غصه و خاطره
تابستون پارسال و دوستی های یهویی و ناخاسته و .....
هاااااااه.بازم خاطره
وای که چه دلتنگ اون روزاییم که بزرگترین دغدغم تنهاییم بود
همه زندگی برام همین بود
حالا...
3 ماه و 3روزه عقد کردم.
زندگیم خیلی عوض شده
آدمایی که تو زندگیم بودن یه روزی،خاستن برگردن.پشیمون بودن ،دلتنگ بودن.
منم بودم :(
پ.ن.1.فردا داریم میریم شمال
پ.ن.2.چند روز پیش یه آبرنگ دیگه کشیدم برای ماهگرد دادم علی
هنوزم یاد کارای اون روزام دلمو گرم میکنه
پ.ن.3.
مدت هاس اینجا نیومدم
دوره های پر فرازو نشیبی تا حالا طی شده
18/1/91 عقدمون بود
حتی از ماهگردمونم گذشته
18/12/90 هم روزی بود که علی سیگارو گذاشت کنار
هنوز من با احساسای بالا پایینم کنار نیومدم و هنوز سخته برام پذیرش اینکه به این زودی ازدواج کردم
شاید نباید اینکارو میکردم
نمیدونم
بار ها و بار ها اتفاق افتاده که بگم پشیمونم
خدایا کمکم کن این زندگی, سر ِ پایین بودن احساس خودم به هم نریزه.
پ.ن.اصلن احساس عروسا رو ندارم.اصلنننننننننننننننننننننننننننننننن
اولین باری که تنهای تنها بودیم! (نه توی خیابون),یه روز یکشنبه ای بود که شهادت پیامبر بود و مامان ایناش رفته بودن تهران و.... و تجربه های نو .......
فک کنم اوایل زمستون امسال بود یعنی بهمن اینا
دیشب 15/11/90 همه رو پیچوندیمو رفتیم خونه مادر اینا
نبود کسی.....
انگار داره میشه
نمیدونم چرا و به چه خاطر این اتفاق افتاد
شاید به خاطر جنس نگاهی که فرق میکرد
نگاهی که تا توی خود ِ خودم فرو رفت.
اتفاقی که تالا نیفتاده بود
حتی نمیدونم این حس ادامه داره یا نه.اما حس جالبی بود که فکر نمبکردم اتفاق بیفته برام.
مشاورم گفت پسر خوبیه
گفت مشکلی نمیبینم
گفتم اگه ناخوداگاهم اذیت کنه؟
اگه مثه بابا باشه؟
اگه زود رنجیش اذیت کنه؟
با اطمینانی که قبلن کم پیش میومد بم نشون بده,گفت نترس.نمیکنه.اذیت نمیکنه
باز دل دل زیاد دارم اما
آرومه ته ته دلم, ازون روزی که مشاورم این اطمینانا رو بم داد
خدایا کمکم کن
کمک کن که اینقد احساس نکنم دختر بدیم و کمکم کن راهی که خودت نشون دادی رو دیگه با اطمینان پیش برم
پ.ن.1.روز یکشنبه ,1 بهمن ,روز تعطیلی که شهادت حضرت محمد بود,رفتم خونشون.تنها بودیم!
تجربه های نو و لذت بخشی بود
هیچ وقت یادم نمیره !
:-"
وختی که همه چیز تموم شده ,وختی دل دلات تموم شده ,وختی بچه بازیات تموم شدن و بزرگ شدی,
چقد فراموش کردن تصویر بعضی چشما سخته :(
آر.می.ن هم بودش.چقدر به هم ریختم.
یعنی بگم منفجر بودم بهتره.
دلتنگ بودم و ناراحتو کلافه و پریشون
دیروز توی کارگاه,برگشتیم به سالیان پیش و به وختی که 3-4 سالم بودو بابا چقدر اذیتم میکرد.
گفت عزیزترینتونو بیارین تو ذهنتون و با هر فاصله ای که میخاین نسبت بهش وایسین
به سختی مامان اومد.توی همون خونه ی شهرک با همون موهای کوتاه و بلوز گل گلی اپل دارش.با فاصله ی 2-3 متر
بهش گفتم:
تو چرا منو دوس نداری؟
پ.ن.1.دیشب عین بچه های 3 ساله اومدم خونه رفتم تو بغل جی.جی و فقط گریه کردم .فقط گریه کردم. گفتم من هیشکیو ندارم.هیشکی منو از ته دل دوس نداره.
همش بغلم کردو نازم کردو گفت پیشتم
دلم آروم گرفت خیلی :)
جی.جی عین بابایی که باید دوستم میداشتو نداشت,دوستم داره.
میدونم مدت هاس اینجا رو نه بش سر زدم نه چیزی نوشتم
درگیر بودم و در حال تحول
میدونین؟
اونروزا واقعن کامنت و بازدید بقیه خیلی زیاد برام مهم بود و خب پایین بودن بازدیدا باعث شد این وبلاگم ول کنمو برم
اما
ازین به بعد هروخت تونستم مینویسم
فقط برای دل خودم
:)
اگه بخام راحت بگم
باز هم وارد دوره ی جدیدتری از زندگی شدم :-"
دوره ای که ترس و شیرینی کاملن متضادی داره
فکر درباره ی موندن و رفتنای وحشتناکی توش داره
اما خب
واردش شدم
ناخاسته
و حول و حوش 3 ماه یا کمتر از آغازش میگذره
میترسم از عقب کشیدن.میترسم از جولو رفتن
میترسم از نه گفتن.میترسم از آره گفتن
اما میدونی؟
چقد روزگار قشنگ تاب میخوره
چقد جالبه آدمی که دیوونه ی محبته ,یهو تبدیل بشه به کسی که محبت دیدن براش عادی بشه
و حتی گاهی
بخاد که این محبتا قطع بشه
نمیدونم
اما من اینطوری شدم الان
:-<
پ.ن.1.دارم ترم 7 رو تموم میکنم.کاش اینقد زود تموم نمیشد.واقعن الان دارم حسرت پایان روزای تلخو شیرین دانشگاهو حس میکنم.واقعن روزای بدش کم نبودن اما...حیف
پ.ن.2.میخاستم بنویسم در مورد جی جی دیگه به پذیرش رسیدم اما بخام با خودم رو راست باشم....... نه . هنوز نرسیدم.
پ.ن.3.دیگه حتی پستامو نمیخام یه دور رو خونی کنم.می نویسم هرچی همون موقع توی کلم میاد رو.دیگه قلط غولوطشو خودتون به دیده ی اقماز بنگرید . :">
امشب خیلی گریه کردم بی معرفتا
خیلی
تنهام
زیاد
پ.ن.1.برای ارشد خوندن ،اونم از تابستون،خیلی همت عالی میخواد....
همونی که من ندارم :"(