روز 8/11/90 ساعت حدود 11 شب بود که برای اولین بار که نگاش کردم,یه چیزی از توی دلم تالاپی افتاد پایین .همون موقعی که بلافاصله یه آهنگ از احسان خواجه امیری playشد که کاملن مناسب بود با احوال منمیشه خدارو حس کردتو لحظه های سادهتو اضطراب وعشق و گناه بی ارادهبی عشق عمر آدم بی اعتقاد میرههفتادسال عبادت یکشب به باد میره یکشب به باد میرهوقتی که عشق آخر تصمیم شو بگیرهکاری نداره زوده یا حتی خیلی دیرهترسیده بودم از عشق عاشقتر از همیشههر چی محال میشد با عشق داره می شه انگار داره می شهعاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه اساز لحظه های حوا هوا می مونه و بسنترس اگه دل تو از خواب کهنه پاشهشاید خدا قصه تو از نو نوشته باشه از نو نوشته باشهوقتی که عشق آخر تصمیم شو بگیرهکاری نداره زوده یا حتی خیلی دیرهترسیده بودم از عشق، عاشقتر از همیشههرچی محال میشد با عشق داره میشهانگار داره میشه
نمیدونم چرا و به چه خاطر این اتفاق افتاد
شاید به خاطر جنس نگاهی که فرق میکرد
نگاهی که تا توی خود ِ خودم فرو رفت.
اتفاقی که تالا نیفتاده بود
حتی نمیدونم این حس ادامه داره یا نه.اما حس جالبی بود که فکر نمبکردم اتفاق بیفته برام.