اولین باری که تنهای تنها بودیم! (نه توی خیابون),یه روز یکشنبه ای بود که شهادت پیامبر بود و مامان ایناش رفته بودن تهران و.... و تجربه های نو .......
فک کنم اوایل زمستون امسال بود یعنی بهمن اینا
دیشب 15/11/90 همه رو پیچوندیمو رفتیم خونه مادر اینا
نبود کسی.....
انگار داره میشه
نمیدونم چرا و به چه خاطر این اتفاق افتاد
شاید به خاطر جنس نگاهی که فرق میکرد
نگاهی که تا توی خود ِ خودم فرو رفت.
اتفاقی که تالا نیفتاده بود
حتی نمیدونم این حس ادامه داره یا نه.اما حس جالبی بود که فکر نمبکردم اتفاق بیفته برام.
مشاورم گفت پسر خوبیه
گفت مشکلی نمیبینم
گفتم اگه ناخوداگاهم اذیت کنه؟
اگه مثه بابا باشه؟
اگه زود رنجیش اذیت کنه؟
با اطمینانی که قبلن کم پیش میومد بم نشون بده,گفت نترس.نمیکنه.اذیت نمیکنه
باز دل دل زیاد دارم اما
آرومه ته ته دلم, ازون روزی که مشاورم این اطمینانا رو بم داد
خدایا کمکم کن
کمک کن که اینقد احساس نکنم دختر بدیم و کمکم کن راهی که خودت نشون دادی رو دیگه با اطمینان پیش برم
پ.ن.1.روز یکشنبه ,1 بهمن ,روز تعطیلی که شهادت حضرت محمد بود,رفتم خونشون.تنها بودیم!
تجربه های نو و لذت بخشی بود
هیچ وقت یادم نمیره !
:-"
وختی که همه چیز تموم شده ,وختی دل دلات تموم شده ,وختی بچه بازیات تموم شدن و بزرگ شدی,
چقد فراموش کردن تصویر بعضی چشما سخته :(